داستانی واقعی در روزگار ما...
مردی با تسلیم شکوائیه ای به قاضی شورای حل
اختلاف گفت: چندی قبل خانه محقر و مخروبه ای را در چند کیلومتری حاشیه یکی از شهرک
های مشهد خریدم اما چون وضعیت مالی مناسبی نداشتم اتاقی را که گوشه حیاط بود اجاره
دادم. مدتی از اجاره منزل نگذشته بود که احساس می کردم فرزندان خردسالم دچار
افسردگی شده اند. وقتی از سرکار به خانه می آمدم آن ها از من طلب «کباب» می کردند
من که توان خرید «گوشت» را نداشتم هر بار با بهانه ای آن ها را دست به سر می کردم
تا این که متوجه شدم هر چند روز یک بار از اتاقی که به اجاره واگذار کرده ام «بوی
کباب» می آید و همین موضوع باعث شده تا فرزندانم از من تقاضای کباب بکنند.
...
شاکی این
پرونده ادامه داد: دیگر طاقتم طاق شده بود هرچه سعی کردم برای فرزندانم کباب تهیه
کنم نشد این در حالی بود که بوی کباب های مستاجرم مرا آزار می داد به همین دلیل از
محضر دادگاه می خواهم رای به تخلیه محل اجاره بدهد تا بیش از این خانواده ام در
عذاب نباشند.
قاضی باتجربه شورای حل اختلاف که سال هاست به امر قضاوت اشتغال
دارد، هنگامی که این ماجرا را تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه زد او گفت: پس از
اعلام شکایت صاحبخانه، مستاجر او را احضار کردم و شکایت صاحبخانه را برایش
خواندم.
مستاجر که با شنیدن این جملات بغض کرده بود گفت: آقای قاضی! کاملا
احساس صاحبخانه را درک می کنم و می دانم او در این مدت چه کشیده است اما من فکر نمی
کردم که فرزندان او چنین تقاضایی را از پدرشان داشته باشند.
او ادامه داد:
چندی قبل وقتی به همراه خانواده ام از مقابل یک کباب فروشی عبور می کردیم فرزندانم
از من تقاضای خرید کباب کردند اما چون پولی برای خرید نداشتم به آن ها قول دادم که
برایشان کباب درست می کنم.
این قول باعث شد تا آن ها هر روز که از سر کار
برمی گردم شادی کنان خود را در آغوشم بیفکنند به این امید که من برایشان کباب درست
کنم. اما من توان خرید گوشت را نداشتم تا این که روزی فکری به ذهنم رسید یک روز که
کنار مغازه مرغ فروشی ایستاده بودم مردی چند عدد مرغ خرید و از فروشنده خواست تا
مرغ ها را خرد کرده و پوست آن ها را نیز جدا کند.
به همین دلیل به همان مرغ
فروشی رفتم و به او گفتم اگر کسی پوست مرغ هایش را نخواست آن ها را به من بدهد. روز
بعد از همان مرغ فروشی مقداری پوست مرغ پرچربی گرفتم و آن ها را به سیخ کشیدم.
فرزندانم با لذت وصف ناشدنی آن ها را می خوردند و من از دیدن این صحنه لذت می بردم.
من برای شاد کردن فرزندانم تصمیم گرفتم هر چند روز یک بار از این کباب ها به آن ها
بدهم اما نمی دانستم که ممکن است این کار من موجب آزار صاحبخانه ام
شود.
قاضی شورای حل اختلاف در حالی که بغض گلویش را می فشرد ادامه داد: وقتی
مستاجر این جملات را بر زبان می راند صاحبخانه هم به آرامی اشک می ریخت تا این که
ناگهان از جایش بلند شد و در حالی که مستاجرش را به آغوش می کشید گفت: دیگر نگو!
شرمنده ام من از شکایتم گذشتم!
بغض دارم
مــیفروشــم....
به قیمــت یه نوازش دست تو..
به قیمــت یه آغوش امــن
تو....
به
قیمــت یه لحظه نگاه تو..فقط یه لحظه..
شنیدم داره تو قلبت یه نفر جامو میگیره
دیگه هیچکی نمیتونه جلو اشکامو
بگیره
نیستی و دارم میسوزم
گریه داره حال و روزم
نمیدونم چرا؟اما تورو دوست دارم هنوزم
بعد از تو توی دلم نیمه شبا هیچی
جز غم نیست
حسرتت موند به
دلم واسه غمام هیچی مرحم
نیست
با یادت امشب شدم
دیوونه
بی تو غصم روی این
شونه
دیگه نمیاد صدات توی این خونه
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با
من
منم زیبا
که زیبا بنده
ام را دوست می دارم
تو بگشا گوش دل، پروردگارت با تو می گوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم
کرد
رها کن غیر من را، آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از
من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا، من خدایی
خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی. یا خدایی، میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.
بجو مارا، تو خواهی یافت
که عاشق
میشوی بر ما و عاشق میشوم بر
تو که
وصل عاشق و معشوق هم،
آهسته میگویم، خدایی، عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم. تویی والاترین مهمان دنیایم.
که
دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من آفریدم، بر خودم احسنت
میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی،
ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور
آن نامهربان معبود، آن مخلوق خود
را.
این منم پروردگار مهربانت. خالقت. اینک صدایم کن مرابا قطره اشکی
به پیش آور دو دست
خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو، جزمن کس
دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم
کن. بدان آغوش من باز
است
قسم بر عاشقان پاک با
ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر
عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر
اختران روشن اما دور، رهایت من
نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با
من
تو بگشا گوش دل، پروردگارت
با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان، رهایت من نخواهم کرد
ه افتخار تمام پدارنی که برای یه لقمه نون
شرافتمندانه از دل و جون مایه میزارن........................
از چرخش این روزگار سیر
شدم
از روز و شبم خسته و دلگیر شدم
چرا مرگ مرا نمیگیرد در آغوش
به خیالش که جوانم به خدا پیر شدم
لحظات شادی خدا را ستایش کن
لحظات سختی خدا را جستجو کن
لحظات آرامش خدا را مناجات کن
لحظات دردآور به خدا اعتماد کن
و درتمام لحظات خداوند را شکر کن
الهی تکیه بر لطف تو کردم
به جز لطفت ندارم تکیه گاهی
گرفتم دامن بخشنده ای را
که بخشد از کرم کوهی به کاهی
بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
گفت : یارب از چه خوارم کرده ای ؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ، من نیستم
گفت ای دیوانه ، لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلایت ساختی
من کنارت بودم و نشناختی .
دو دوست قدیمی در حال
عبور از بیابانی بودند. در حین سفر این دو سر موضوع کوچکی بحث میکنند و کار به جایی
میرسد که یکی کنترل خشم خودش را از دست میدهد و سیلی محکمی به صورت دیگری میزند.
دوست دوم که از شدت ضربه و درد سیلی شوکه شده بود بدون اینکه حرفی بزند روی شنهای
بیابان نوشت: "امروز بهترین دوست زندگیم سیلی محکمی به صورتم زد." آنها به راه خود
ادامه دادند تا اینکه به دریاچه ای رسیدند. تصمیم گرفتند در آب کمی شنا کنند تا هم
از حرارت و گرمای کویر خلاص شوند و هم اتفاق پیش آمده را فراموش کنند.
همچنانکه مشغول شنا
بودند ناگهان همان دوستی که سیلی خورده بود حس کرد گرفتار باتلاق شده و گل و لای وی
را به سمت پایین میکشد. شروع به داد و فریاد کرد و خلاصه دوستش وی را با هزار زحمت
از آن مخمصه نجات داد. مرد که خود را از مرگ حتمی نجات یافته دید، فوری مشغول شد و
روی سنگ کنار آب به زحمت حک کرد: "امروز بهترین دوست زندگیم مرا از مرگ قطعی نجات
داد." دوستی که او را نجات داده بود وقتی حرارت و تلاش وی را برای حک کردن این مطلب
دید با شگفتی پرسید: "وقتی به تو سیلی زدم روی شن نوشتی و حال که تو را نجات دادم
روی سنگ حک میکنی؟"
مرد پاسخ داد: "وقتی دوستی تو را آزار میدهد آن را روی
شن بنویس تا با وزش نسیم بخشش و عفو آرام و آهسته از قلبت پاک شود. ولی وقتی کسی در
حق تو کار خوبی انجام داد، باید آنرا در سنگ حک کنی تا هیچ چیز قادر به محو کردن آن
نباشد و همیشه خود را مدیون لطف وی بدانی."نتیجه
اخلاقی :
یاد بگیریم
آسیبها و رنجشها را در شن بنویسیم تا فراموش شود و خوبی و لطف دیگران را در سنگ حک
کنیم تا هیچ گاه فراموش نشود.