خواسته
های یک مادر
فرزند
عزیزم:
آن
زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر
هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم،
اگر
صحبت هایم تکراری و خسته کننده است،
صبور
باش و درکم کن؛
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را
عوض کنم،
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت
تعریف کنم؛
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن؛
وقتی بی خبر
از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم، با تمسخر به من ننگر؛
وقتی برای ادای
کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند، فرصت بده و عصبانی نشو؛
وقتی پاهایم توان
راه رفتن ندارند، دستانت را به من بده، همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من
برمیداشتی.
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم، عصبانی
نشو؛ روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم، خسته و عصبانی
نشو.
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم.
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو
این راه را به پایان برسانم.