خسته از تکرار شبها

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خسته از تکرار شبها

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دختر کوچولو گفت : “ گاهی اوقات من قاشقم را می اندازم “ .
پیرمرد گفت : “من هم همینطور “ .
دختر کوچولو زمزمه کرد: “ من شلوارم را خیس می کنم “ .
پیرمرد خندید و گفت : “من هم همینطور “ .
دختر کوچولو گفت : “من اغلب گریه می کنم “ .
...
پیرمرد سر تکان داد : “ من هم همینطور “ .
ذختر کوچولو گفت :”فکر می کنم بزرگترا به من توجه نمی کن . “
وگرمای دست چروکیده پیری را احساس کرد و اشک در چشمانش که گفت : " من هم همینطور " ......!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد