خسته از تکرار شبها

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خسته از تکرار شبها

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو شهر بازی نشسته

تو شهر بازی نشسته بودم واسه خودم با دوستام .

یهو یه دختر کوچولو خوشگل اومد پیشم بهم گفت : آقا…آقا..تو رو خدا یه لواشک ازم بخر!!
...
نگاش کردم…چشماشو دوس داشتم…

دوباره گفت آقا..اگه ۴ تا بخری تخفیف هم بهت میدم…
 

بهش گفتم اسمت چیه…؟

-فاطمه…بخر دیگه…!

-کلاس چندمی فاطمه…؟

-میرم چهارم…اگه نمی خری برم..

-می خرم ازت صبر کن دوستامم بیان همشو ازت میخریم مامان و بابات کجان فاطمه؟؟

-بابام مرده…مامانمم مریضه…من و داداشم لواشک می فروشیم

(دوستام همه رسیدند همه ازش لواشک خریدند خیلی خوشحال شده بود…می خندید…
از یه طرف دلم سوخت که ما کجاییم و این کجا…
از یه طرف هم خوشحال بودم که امشب با دوستام تونستیم دلشو شاد کنیم)

-فاطمه میذاری ازت یه عکس بگیرم؟

-باشه فقط ۳ تا !

-باشه…

-اگه ۵۰۰ تومن بدی مقنعمو هم بر میدارم

- فاطمههههههههههه هههههه…دیگه این حرف و نزن!
خیلی ناراحت شدم ازت!

سریع کوله پشتیشو برداشت و رفت…

وقتی داشت می رفت.نگاش می کردم …
نه به الانش…نه به ظاهرش …
به آینده ایی که در انتظار این دختره نگاه میکردم…

و ماباید فقط نگاه کنیم…فقط نگاه

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد