امشب به یاد تک تکِ شب ها دلم گرفت
در اضطراب
کهنه ی غم ها، دلم گرفت
انگار بغض تازه ای از نو شکسته شد
در التهابِ خیسِ
ورق ها، دلم گرفت
از خواندن تمام خبرها تنم بسوخت
از گفتن تمام غزل ها دلم
گرفت
در انتظار تا که بگیرم خبر ز تو
در آتشِ گرفته سراپا دلم گرفت
متروکه
نیست خلوتِ سرد دلم ولی
از ارتباطِ مردم ِدنیا دلم گرفت
یک ردِ پا که سهمِ من
از بی نشانی است
از ردِ خون که مانده به هر جا، دلم گرفت
اینجا منم و خاطره
هایی تمام تلخ
اقرار میکنم، درآمدم از پا دلم گرفت
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند
می دهم که کامروا شوی.
اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری!
دوم اینکه
در بهترین بستر و رختخواب جهان
بخوابی
و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه
های جهان زندگی کنی
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر
هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم ؟!
لقمان جواب
داد:
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای
جهان را می دهد .
اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای
احساس می کنی بهترین خوابگاه جهان است .
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها
جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست .
دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما
خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی
کنم.
استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می
بینی؟
دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی
بینم.
استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی
دید!