بی وضو در کوچه ی لیلا نشست
گفت : یارب از چه خوارم کرده ای ؟
بر صلیب عشق دارم کرده ای ؟
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو ، من نیستم
گفت ای دیوانه ، لیلایت منم
در رگت پنهان و پیدایت منم
سال ها با جور لیلایت ساختی
من کنارت بودم و نشناختی .